زندگی رسم خوشایندیست
سر مزارش ایستادم و دارم شعر روی سنگ قبرش رو میخونم: چه شبها تا سحر را درد کشیدی... صدای یاعلی، یارب شنیدی... مردی در حالیکه یک دیس حلوا دستشه به ما نزدیک میشه! یک قاشق حلوا برمیدارم و دوباره به سنگ قبر خیره میشم. هنوز باور کردنش سخته.... دوتایی نشسته بودیم لب حوض، دستامون رو توی آب حوض فرو کرده بودیم. چند تا ماهی قرمز اومده بودن روی آب و نوک انگشتامون رو قلقلک میدادن. کبری موهاش رو بازکرده بود. موهاش تاکمرش میرسید. خم شدیم تو آب حوض تا ماهیا رو فراری بدیم. موهاش رفت توی آب و خیس شد. عاشق موهای بلندش بودم. دستم رو روی موهای خیسش کشیدم و گفتم:«قول میدی هیچوقت کوتاهشون نکنی؟» خندید و گفت: «باشه. قول قول».... دو سال پیش وقتی بعد از چند جلسه شیمیدرمانی اومد خونهمون، موهاش رو از ته زده بود. تو چشماش نگاه کردم! با چشمهای بی رمقش نگام کرد. بعد لبخند زد و با خجالت گفت: «ببخشید. بدقولی کردم.» شمسی میرمرتضوی
Design By : Pichak |